سلام دوست گرامی، وقت شما به خیر.
چند وقت قبل فیلمیبا نام اعجوبه در همین موضوع مشاهده کردم. داستان فیلم به این شکل بود قاتلی به دست پلیس کشته میشود و همزمان با مرگ او، نوزادی نیز متولد میشود. همگام با رشد و تکامل کودک، والدین متوجه هوش خارق العادهی او میشوند. با این که کودک از سالهای ابتدایی پس از تولد نیز دارای رفتارهای خشونت آمیز میباشد، کشتن حشرهای روی شیشه، اما زمانی که کودک به یک سن خاص میرسد، رفتارهای او تغییر میکند و این تغییرات همراه با تغییر ذائقهی غذایی و سپس رفتاری کودک میباشد. مثلا آهنگی را زیر لب زمزمه میکند و مدعی ست آن را در کودکی در بالین مادر شنیده در صورتی که مادر مدعی ست تا کنون چنین آهنگی را نشنیده است.
خلاصه میکنم، این تغییرات به صورت مستمر و متناوب تکرار میشوند تا جایی که مادر از محققی کمک میگیرد و او ادعا میکند کودک وی دچار تناسخ شده و روحی که در بدن کودک جای گرفته، متعلق به قاتل رومانیایی داستان است.
در سکانسهای پایانی، مادر با روح قاتل که در کالبد کودک جای گرفته صحبت میکند و او میگوید که فرزندش از زمان مشخصی مرده و او در کالبد او جای گرفته است!!!
تناسخ؛ انتقال روح از کالبدی به کالبد دیگر.
از نظر بنده تناسخ میتواند سوژهی خوبی برای فیلمهای با ژانر مشابه باشد لکن این که تناسخ را از دنیای فیلم و سریال، به دنیای کنونی بسط دهیم؛ خیر.
اما چرا؟! بگذارید کمیاز فیلم prodigy کمک بگیریم. اما قبل از آن یک سوال از شما دارم.
تا کنون در خصوص بدن انسان مطالعهای داشته اید؟
شگفت انگیز است، ما از خودمان نیز بی خبریم! تا کنون بشر نتوانسته است که به حقیقت وجود انسان، به شکل مستندی پی ببرد. یحتمل ساختارهایی در بدن ما وجود دارند که هم اکنون نیز ناشناخته هستند.
روح انسانی؛
روح چیست؟ چگونه ایجاد شد؟ از کجا آمد؟
زمانی که روح با کالبد وداع میکند، جسم کوچکترین تحرکی ندارد، شاید نیز دارد(!)،این روح چیست؟ از چه چیزی ساخته شده؟ میتوان آن را با ماده تولید کرد؟!!!
اگر با چشم میکروسکوپی به پیرامون خود بنگرید شگفت زده خواهید شد.
هم اکنون که بنده در حال تایپ و شما در حال نگاه به مانیتور میباشید، x سلول مانند کارخانهای سازمان یافته شده، با نظمیبی نظیر در حال فعالیت هستند بدون آنکه ما آن را ببینیم. یک دنیای دیگر در دستان من و چشمان شما در جریان است و روح ما به این جریانات جهت میدهد.
روح مغز را به جریان میاندازد. تفکرات، عواطف و احساسات و شخصیت شما با کمک مغز و سیستم عصبی شکل میگیرند.
روح این شبکهی بی نظیر را جریان میبخشد و در واقع روح محرکی برای برای هدایت جسم میباشد.
حال به خود فکر کنید. شما چیستید؟!
شاید بتوان گفت ما نفسهایی هستیم که با واسطهی جسم در این دنیا حضور داریم. نفسهایی که با یکدیگر متفاوت اند و به انها فرصت حیات داده میشود.
انسان از ترکیب دو سلول ایجاد میشود. در بدو تولد، او توانایی انجام افعال تکامل یافته ندارد.
اگر فرض کنیم تناسخ از بدو تولد برقرار شده، باید بپذیریم فرد از بدو تولد و پس از آن، توانایی انجام کارهای تکامل یافته تری را داشته باشد. چنانکه محرک جسم، بعد روحانی ست و انسان بدون روح، با اشیاء بی جان اطراف تفاوتی ندارد.
تناسخ پس از تولد نیز به معنای مرگ یک نفس و ورود نفس دیگری در کالبد او میباشد. منطقی ست؟!
یک روح برای ورود روحی دیگر از بین برود؟!!!
در فیلم اعجوبه کودک مرد و مرد وارد کالبد او شد. اگر چنین چیزی را بپذیریم به تبعات باید عدم نظم و وجودیت منظم را نیز بپذیریم زیرا هر آن امکان دارد روح ضعیف قربانی روح قوی تر شود. پس اصل وجود انسان نیز بی معناست زیرا تغییر پذیر است و هر آن امکان دارد جای خود را به دیگری دهد.
از سمتی دیگر حیات با آدم و حوا، یا با افرادی اندک، شروع شد. اکنون هشت میلیارد انسان روی زمین وجود دارد. معادلات همخوانی ندارند!!!
میتوان چنین نیز تصور کرد که تناسخ در افراد معدودی انجام پذیر است.از این حالت نیز میتوان دو استنباط را دریافت کرد. یا خالقی در کار نیست و انسانها خود توانایی غصب کالبدی دیگر برای حیات دارند که با تبعات عقلانی و منطقی، مردود است.
یا باید عدالت و نظم را از نظام هستی منقوض شمرد. زیرا عدهای توانایی حضور مجدد، بدون هیچ برتری دارند و مهم تر از آن، این برتری به یک نتیجهی خاص و مخصوصی نمیرسد.(حداقل تا کنون چنین چیزی با برتری کاملا منحصر به فرد و بی همتایی حتی در داستانهای افراد مدعی مشاهده نشده است)
در زاویه دیدی دیگر میتوان این گونه تصور کرد که روح یا با تکامل پیشین وارد کالبدی دیگر میشود، یا در دیدگاهی دیگر، مجددا شروع به جهت گیری میکند.
مورد دوم که از پایه سست است! زیرا دومیخود به معنای عدم تناسخ است. از این حیث میتوان نگریست؛ تبدیل یک چیز تکامل یافته به اصل تکامل نیافته خود!
مانند تجریه یک ماده به موارد اولیه خود. یا تبدیل یک پلیمر به مونومرهای سازنده خود. اما باید توجه داشت؛ در شکل گیری اصل نهایی شخصیت روحانی ما، محیط بسیار حائز اهمیت است.
ما خود مشخص نمیکنیم که در کجا متولد میشویم. حیات ما متبوع دیگریست زیرا ما از والد متولد میشویم.
من خود نخواسته ام که با قد x در خانواده y متولد شده باشم. فردی در خانوادهای با وضعیت مالی قوی تر، شاید دارای بستری مناسب تر برای ترقی باشد. افکاری که در اطراف یک فرد جریان دارد، سبک و سیاق و چهارچوبها همگی در شکل گیری شخصیت فرد موثر هستند.
آیا فرد در کالبد فرد x با محیطy با فرد در کالبد n در محیط m یکسان هستند؟!
آیا اصل رجعت در این جا معنا دارد؟!
ورود تکامل یافته نیز مردود است زیرا اولا با اصل حیات منافات دارد، ثانیا همان گونه که عرض کردم، فرد باید از همان کودکی، دارای ویژگیهای تکامل یافته باشد.
نگاه به تناسخ به دیدگاه شما به مرگ نیز وابسته است. زمانی که فردی، در کودکی و یا جوانی میمیرد، وابسته به ادلهی خاصی ست. بیمار میشود، کشته میشود و...
در یک دیدگاه کلی، منطق میگوید او در در قیاس با "سیستم مادی حیات"، ناعادلانه نمرده است زیرا او جزئی از یک سامانه است که به صورت اختیاری حرکت میکند و جدا از آن، افعال دیگران نیز در افعال او موثر است.
مثلا خانواده ای که در جریان تصادف میمیرند. میتوان گفت چرا مردند؟!
فرد دارای اختیار است. اگر قصد جا به جایی با رانندگی نمیکرد، میمرد؟!
یا اگر محتاطانه تر رانندگی میکرد دچار این حادثه میشد؟!
فرض کنیم کودکی نیز در ماشین حضور داشته. میپرسیم گناه کودک چه بوده؟!
باید گفت تکامل کودک وابسته به تکامل دیگریست. یعنی کودک به تنهایی توانایی رشد و تکامل ندارد. مانند نیاز به خوراک.
حال میتوان این زاویه دید را بسط داد و به این شکل نگریست. ما جزئی از یک سامانه هستیم که تکامل، رشد و حیات ما وابسته به سایر اعضای آن است.
اگر فردی بی تقصیر در این سامانه از بین رفت، اولا در درجه اول به اختیار او در قرار گیری موقعیت خاص و در درجه دوم به وابستگی اعضای سامانه به یکدیگر، بستگی دارد.
مانند تودهی سرطانی که شاید مربوط به بخش خاصی باشد اما میتواند به کل بدن را از حرکت بیندازد.
با زاویه دیدی دیگر، همان گونه که سیستم تنفس، عصبی و... در مجموع سبب جریان حیات کالبد ما میشوند، اعضای سامانهی حیات نیز در مجموع سبب تداوم آن میشوند.
بسیاری از تکنولوژیهایی کنونی را مرهون اعضای همین سامانه هستیم.
ماشینی که سبب مرگ فردی میشود، میتواند با جابه جایی، سبب ترقی و ترفیع زندگی فردی دیگر و شاید متبوع آن، افراد دیگری شود.
بسیاری از افراد بدون هیچ سودی در این دنیا زندگی میکنند. از ابزارهایی استفاده میکنند که در ساخت آن کوچکترین نقشی نداشته اند.
پس این که بگوییم فردی در جوانی مرد، چرا مرد؟! برای پاسخ به آن،نگاهی عمیق تر به سیر و سیاق حیات در اطراف داشته باشید.
مرگ جزئی از این نظام است. رد و گله از مرگ، رد حکمت خالق است. زیرا اگر قرار بود همهی افراد زنده بمانند، اصلا مرگ به عنوان جزئی از خلقت وجود نداشت و همه حیات مادی ابدی داشتند.
(از جهتهای متفاوتی نیز میتوان به این موضوع نگریست که بنده وارد آنها نمیشوم)
روح ما با قدرت اراده و اختیار خود شکل میگیرد. رشد میکند و تبدیل به یک شخصیت با ویژگیهای منحصر به فرد خود میشود.
تناسخ نقض قانونهای اطراف ماست؛ نقض نظام منظم جهانی. حداقل در گام اول،در همین دنیای کنونی، لذا از نظر بنده، تناسخ منسوخ میباشد.
موید و پیروز باشید.